این داستان واقعی رو حتما بخونید!
ساعت ۱۲ شب با ماشین توی خیابون در حال حرکت بود که مردی رو با لباس سفید میبینه، نگه میداره و مرد رو سوار میکنه. ۱۰۰متر جلوتر خانومه دیگه ای رو میبینه و اونم سوار میکنه.... در طول راه مرد مسافر به راننده میگه:منو میشناسی؟ راننده:نه! مرد مسافر:بیشتر دقت کن تو منو میشناسی!
راننده دوباره جواب میده نه نمیشناسم،مگه شما کی هستین؟ مرد مسافر میگه:من عزرائیلم....
راننده میزنه زیره خنده که یهو خانومی که بعد مرد سوار کرده بود میگه:ببخشید آقا شما با کی صحبت میکنین؟غیره منو شما که کسی تو ماشین نیست....!!
راننده که با حرف زن خندش و زبونش بند اومده بود،پاشو گذاشت روی ترمزو پیاده شد،شروع به دادو بیدادو کمک خواستن.....در همین حین مرد مسافر میپره پشته فرمونو گازو میگیره میره!!!
این یه داستان واقعی بود...جای تاسف داره اما واسه کی؟واسه مردمی که ازگرسنگی از اعتقاداتمون سو استفاده میکنن؟ یا واسه کسایی که باعث این فقر مردم اند؟