قانون

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام،وحیدم!

یه چندتا نکته رو منو دلی میخواستیم بگیم که باید!لطف کنینو گوش کنین....

۱-برامون نظراتتون پیشنهاداتون و انتقاداتتونو بذارین تا بتونیم این وبو روز به روز بهتر کنیم

۲-نظره خصوصی تا متونین نزارین...ما همه دوستانه همیمو چیزه پنهونیم ازهم نداریم

۳-تبلیغاتم نزارین(چون پاک میکنم)...حالا دوست دارین بذارین!

۴-و آخرین مطلب اینکه دوستانی که میخوان تبادله لینک کنیم،بگن که با چه اسمی لینکشون کنیم و مارو هم به اسمه تکنواز لینک کنن

                                                                           با تشکر-وحید و دلارام 

دو کوزه

 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت...(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..

این داستانو بخونید تا محبت واقعی رو درک کنید...

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

عروسک

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟".....(ادامه مطلب)
ادامه نوشته

برایت آرزوی کافی میکنم!

سلام دوستان.وحیدم!

این داستان رو بخونید میدونم که خوشتون میاد...

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."...(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

مزرعه سیب زمینی مصری

پیر مردی مصری تنها در ایالت اوهایو آمریکا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش هم که در این کار او را کمک می کرد در زندان بود. پدر به پسرش نامه نوشت من در شرایط سختی هستم و پیر تر از آنم که مزرعه سیب زمینی را بتوانم شخم بزنم  پسر در جوا نامه ی پدر نوشت پدر جان خواهش می کنم تین کار را نکن چون من در آن زمین چیزهایی پنهان کرده ام. روز بعد ماموران آمدند و در زمین به جستجو پرداختند در زمین چیزی پیدا نکردند و رفتند.

همان روز پیر مرد نامه ای از پسرش دریافت کرد که پدر جان حالا به کارت ادامه بده و سیب زمینی بکار این تنها کاری بود که توانستم انجام دهم.(وحید)

خودکشی

کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی
خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:


وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.

...

سلام وحیدم!

یکی از آدمای بی فرهنگ و بی ادب،واسمون این p.m رو گذاشته و خیلی هم اسرار داره جوابشو بدم...

اینو فرستاده:سلام.مثلا اون عکسی که انداختید خودتونید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به واقع خاک توی سرتون بدبخت های احمق کثافت.من خیلی بهتون فحش دادم.
آخه یه خانم این طوری باید بی حجابی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه بارکی خودتون رو لخت می کردید.بی شئور ها.....!!!!!!!!!!!ژ
اگه خواستید جوابم رو بدید توی یکی از قسمت هاتون جوابم رو بدید.من بهتون سر می زنم واگه جواب قانع کننده ای داشتید آدرس وبم رو میذارم..... ادامش خیلی بد بود دیگه نذاشتم.

جواب من(وحید):فقط میگم دستم بهت نمی رسه،واسه همین به خدا واگذارت میکنم،خودش جوابتو میده...

تزریق خون

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!

پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهندو با این همه قبول کرده بود...

وجود و دریای خرد

پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد .
استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟
 نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟
استاد گفت : خیر
نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟
استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست... (ادامه مطلب)

ادامه نوشته

خدا و کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد......(ادامه مطلب)

 

ادامه نوشته

شانه خودخواه

در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .
جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود .
هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت .
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد .
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد .
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد
ناله ها کرد
فریادها کشید
و جیغی از ته دل
اما ....
هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد.
از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند...

معبد شیوا

سلام،وحیدم!

بهتون پیشنهاد میکنم این داستان و حتما بخونید این مشکله خیلی از ماهاست ...

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟.....(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

لیلی نام تمام دختران زمین است

خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد،
از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.(vahid)

داستان آموزنده “ کشیش و اضطراب در هواپیما ”

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…

ادامه نوشته

maaa nisTm ama haCm!!!

ba salam!! khasam begam k manoo vahid joda nashoDm ama sare bazii az masael tasmim grefTm kam biaym webloge!!!ama khob eine ghablana harroz up nemishim ama agaram beshim ba ham up mishim
chOn man narahat bodam TIME haE k man nemitonestam UP sham vahid UP mishod ya bar ax!!!ama khoob dg enshala miyaym hozoretOn!!!DELARAM

سنگ تراش(حتما بخونید)

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
.....(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

سم

 

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

خولی و خر نامرد

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

سلااااااااااام

 

سلام بچه ها دلارام تا یه ساعت دیگه میرسه دارم بال در میارمولی امشب نمی بینمش

خیلی خوشالم،خیلی.......

مرد خبیث

 

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟.....(ادامه مطلب)


 

ادامه نوشته

عقاب

 

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

پارمیس

 

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .

 

شکلات

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت: «دوستیم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا کجا؟» گفتم: «دوستی که تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خندیدم و گفتم: «من که گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم: «تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمی گذارم» نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی کرد. می دانستم. او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید. ....(ادامه مطلب)
ادامه نوشته

معجزه ی عشق

 

عاشقانه روی شن های ساحل قدم می زدند. زن رمانتیک به دریای بی کران نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید. سپس رزهای قرمز را به سینه اش چسباند و به آرامی گفت: « ای کاش می توانستم روی امواج این دریا مثل رویاها گام بردارم »
مرد که آرزوی زن را شنید از او پرسید: « آیا واقعا دوست داری؟ »
زن گفت: « هوم »
مرد لبخندی زد و گفت: « آیا به عشق اعتقاد داری؟ »
زن گفت: « مگر تو نمی دانی!؟ مسلما که اینگونه است ».....(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یك غذای حسابی باشد.
اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هركسی كه می رسید، می گفت : توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است...(ادامه مطلب)
ادامه نوشته

روش شناسايي قوطي خالي

در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك  مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.
بلافاصله  با تاكيد و پيگيري هاي مديريت ارشد كارخانه  اين مشكل  بررسي ،  و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني  و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادهايي ارائه دادند كه سرانجام سيستم پايش ( مونيتورينگ )  خط بسته بندي با اشعه ايكس خريداري شد و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شد و خط مزبور تجهيز گرديد و دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاه ها به كار گمارده شدند  تا از عبور احتمالي قوطي هاي خالي جلوگيري نمايند.
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ،  مشكلي مشابه  نيز در يكي از كارگاه هاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا  يك كارمند معمولي و غير متخصص آن را به شيوه اي بسيار ساده تر و ارزان تر حل كرد:
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط  بسته بندي تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

از خود گذشتگی...(حتما بخونید)

 

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." ....(ادامه مطلب)

 

ادامه نوشته

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.....(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

بیراهه ها به سادگی دیده نمی شوند

سلام بچه ها...وحیدم!

الان رسیدم خونه،این پست دلارامو دیدم،هنو تو شوکم...بریم سراغه یه داستان جالب!

سعید و رضا تصمیم گرفته بودند جمعه شب را به سینما بروند. جایی را قرار گذاشتند، که از آنجا به بعد را حین گپ زدن های همیشگیشان، تا سینما پیاده روی کنند.
در حالی که به سوی سینما می رفتند، سعید بحث را باز کرد و گفت: « عجب مملکت مزخرفی داریما، مردم بدون اینکه درک صحیحی از وضعیت فعلی جامعه داشته باشند، کورکورانه یک جا جمعیتی رو ببینند پشت سرشون حرکت می کنند، طوری هم از موضعشون دفاع می کنند که از باباشون دفاع نمی کنند  »
رضا آهی کشید و پس از اینکه سری به نشانه تایید صحبت های سعید تکان داد، دنباله صحبت را گرفت و گفت: « اگر مردم درک داشتند الان وضعیت جامعه ما اینطوری نبود، آدم باید چشمش رو باز کنه، اطرافش رو نگاه کنه، بعد ببینه اصلا می خواد به کجا بره، اون موقع قدم برداره … نه اینکه به قول تو کورکورانه پشت سر کسی حرکت کنه …»
صحبت های رضا و سعید ادامه داشت تا اینکه ناگهان به بن بست کوچه ای رسیدند. سعید نگاهی خنده آلود به رضا انداخت و گفت: « اینجا سینماست دیگه ما رو آوردی … »
رضا گفت: « من آوردم؟ من که داشتم دنبال تو می اومدم »
سعید گفت : « من هم که دنبال تو میومدم »